چشم چشم دو ابرو...
یا لطیف... وقتی بدنیا آمدی... وقتی تو را روی سینه ام گذاشتند و تاکید داشتند؛ سرت رو بلند نکن! تکون نده! برای لمست...برای باورِ بودنت! دست هایت را گرفتم... انگشتانم را لای آن مخملِ چند سانتیِ بهشتی گذاشتم و تو محکم چسبیدی ام... حس ات کردم...نفسم در نمی آمد تا عمیق نفس بِکِشم ت...حتی ، هق هق هایم کارساز نبود...با شصتم روی پوست ابریشمی ات را نوازش میکردم...قلبم قلبم قلبم...یادت می آید جانکم؟ دستهایت... این دوسال و اندی حضورِ پاک و بی نظیرت ، وقتی می خواستم بخوابم...برای لمسِ حضورت...باز انگشتم را کفِ دستت رها می کردم و تو باز... دستهایت... مهربان ترین دست های دنیاست برای من!!! امروز...وقتی سرم توی گوشی بود...بعد از هزار بازی...
نویسنده :
مامان هدي
18:15