مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

چشم چشم دو ابرو...

یا لطیف... وقتی بدنیا آمدی... وقتی تو را روی سینه ام گذاشتند و تاکید داشتند؛ سرت رو بلند نکن! تکون نده! برای لمست...برای باورِ بودنت! دست هایت را گرفتم... انگشتانم را لای آن مخملِ چند سانتیِ بهشتی گذاشتم و تو محکم چسبیدی ام... حس ات کردم...نفسم در نمی آمد تا عمیق نفس بِکِشم ت...حتی ، هق هق هایم کارساز نبود...با شصتم روی پوست ابریشمی ات را نوازش میکردم...قلبم قلبم قلبم...یادت می آید جانکم؟ دستهایت... این دوسال و اندی حضورِ پاک و بی نظیرت ، وقتی می خواستم بخوابم...برای لمسِ حضورت...باز انگشتم را کفِ دستت رها می کردم و تو باز... دستهایت... مهربان ترین دست های دنیاست برای من!!! امروز...وقتی سرم توی گوشی بود...بعد از هزار بازی...
27 آبان 1392

محرم و سی ماه عاشقی

السلام علیک یا اباعبدلله... محرمی دیگر آمد و تو سی ماهه شدی... امسال.. شیرخواره نبودی عزیز جانم....اما داغِ دلِ رباب باز هم برایم تازه بود...می دانی ، گویی امیررضای همیشه پاکم آمده بود...تا تلخی ِشیره ی جان داشتن و جان نداشتن را ، بچشم! امسال تو درست روزهای عاشقی سی ماهه شدی... امسال هر بار تو گفتی : مامان آب می خوام...بابا توجاس؟! دلم مبین! مُــــــردم... امسال توی سی ماهه ؛ پیامبری ات را به حق ادا کردی...وقتی اشکهایم را دیدی و پرسیدی و پرسیدی و پرسیدی و..... رسیدیم تا آنجا که گفتی... .چرا امام حسین ُ تُشتَن؟ و من جوابی برایت نداشتم جز اشکهایم.... این محرم و سی ماهگی تو...برایم ارزشمند بود...نمی دانم چه قدرش را فهمیدی.....
27 آبان 1392

I am Mobin

just God یک ماهی میشه...به صورت تفننی....با هم انگلیسی حرف می زنیم... یه مکالمه ی کوتاه که اوایل تو منو کاملا متعجب نگاه می کردی... کم کم اومدی تو دور... ولی هنوز نمیدونی دلیلش چیه... A B C یا همون حروف الفبای انگلیسی رو کامل بلدی و بصورت شعر میخونی...با اون تیکه ی آخرش...فدات بشم اینقدر ناز میخونی... یه سری لغات هم می گی...چندتا از حروف اسممون که روی در اتاقمون هست رو میشناسی...عاشق S . O هستی... دیروز راه میرفتی می گفتی : هاو ار یو؟ میگفتم یعنی چی؟ می گفتی یعنی هاو ار یو چطوری؟ شبکه ی قاصدک رو عاشق شدی...یه تایم های مشخصی رو برات می ذارم و با اشتیاق می بینی... نتیجه اش این شده که!!!! به زبون من در آوردی خودت ، &nb...
11 آبان 1392

من خیلی بامسه ام !!!

یا لطیف... بعد از پدرم....دومین مردی که عــــــاشقِ طبع شوخش شدم...پدر تو بود... و این روزها تو سومین مردی هستی ، از نوع کوچکش! که من ، عاشق ات هستم و شوخ طبعی!!! لازم نیست حرفی بزنی تا مرا بخندانی...همین ادا های مخصوص به خودت.... دل برایمان نگذاشتی...وقتی اداهایت شروع می شود....میگوییم..شوخ شد، شوخ شد.... این روزها اینقدر شیرین جواب میدی که در هر موقعیتی منِ خوش خنده را به قهقهه میندازی.... و  می بینم روزی را که پسرک برومندم با شوخی های بجا و شیرینش مرا بخنداند درست مثل امروزت... این روزها شوخیهایت همــــــــه را به خنده می اندازد! کنار هر کسی که باشی ، بی شک صدای قهقه هایش به گوش می رسد مثل همین دیشب! ص...
6 آبان 1392
1